کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 17 روز سن داره

دختر یلدا

برای بابا حسین دعا کنید

امیر 23 اسفند بعداز یه ماه دوری اومد خونه و برای دخملی  یه باب اسفنجی اورد و یه بسته مداد رنگی و یه تقویمی قدیمی عکسهاش را بعد میزارم اون شب برای اولین بار توی اتاقش تنها خوابید البته با هزار ترفند ولی زود پذیرفت . حادثه خبر نمیکنه ... کی فکرش را میکرد .... صبح جمعه با سرو صدای مهرداد و که با عجله به در میکوبید بیدار شدیم .. بابا حسین حالش بد شده بود سکته کرده بود امبولانس اومد و بردنش اورژانس و از صبح تا حالا دستمون  به بیمارستان بوده ... امروز عقد دعوت داشتیم ولی نشد بریم ولی دخملی  با خال مینا رفت و ما هم رفتیم بیمارستان ملاقات و شب ساعت 9 برگشت ولی از بس بازی کرده بود خواب بود ساعت 12 از...
26 اسفند 1391

قبل از تولد

          مسال برای تولد خاتون قرار بود همه جمع بشیم خونه خاله ناهید یعنی خاله دلش می خواست شب یلدا همه دور هم باشیم من هم تصمیمی گرفتم کیک تهیه کنم و تولد خاتون  را اونجا بر پا کنیم روز سه شنبه رفتم شاهین شهر و کیکی سفارش دادم البته کیک سلیقه خانومی بود و شمع و کلاه هم خریدیم و کمی هم شیرینی خریدیم و اومدیم خونه فردای اون روز صبح زود زن دایی زنگ زد و گفت عمه مامانم فوت شده و هیچی مهمونی بهم خورد و تصمیم گرفتم سفارش کیک را کنسل کنم و یه تولد کوچولو براش توی خونه بگیریم برای همین تازه در تب و تاب وسیله جور کردن افتادم چون چند روزی بیشتر وقت نداشتم طفلک خاتونم سه سال تولدش به خاطر محرم بی سرو صدا ست ان...
2 اسفند 1391

مامان تو خداییی

يه روز بغلش کردم و گفتم : خیلی دوست دارم و خدا هم تو را دوست داره چون خیلی دختر خوبی هستی   بعد بهم گفت : مامان تو خدایی  گفتم : نه و خدا من را هم دوست داره  خدا همه چیز بهمون داده  گفت : خدا وقتی بارون میاد میره خونش و من هم فرشته میشم میرم پیشش و بعدش گفت : اگه چیزی می خوای باید نماز بخونی به خدا بگی مرسی و خدا یه نی نی بهم بده اسمش کیانوش باشه  قربون خداشناسیت برم    ...
2 اسفند 1391

مريضي خاتونم

  1 6 بهمن سال 1391 نيمه شب از خواب بيدار شدي گفتي : مامان دلم درد ميكنه  گفتم : جيش داري و بايد بري دستشويي  بردمش و اوردمش خوابيد  يه ساعت بعد بيدار شد و گفت : مامان دلم درد ميكنه و يه دفعه حالش بد شد  خواب از سرم پريد و متوجه شدم مريض شده و هر 20 دقيقه حالش بد مي شد و تقاضاي اب ميكرد و همينكه اب مي خورد دوباره حالش بد ميشد  تاظهر همين برنامه بود و رنگ به صورتش نمونده ولي مي خواست بازي كنه تا ا ينكه بابا حسن اومد  و برديمش اورژانس و بعد از معاينه گفتن بايد بستري بشه و سرم بزنه  خودم حالم بدتر ا ز كيميا بود بردمش خوابوندمش و با يه مكافاتي سرم را به دستش وصل كرديم الهي بميرم م...
22 بهمن 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد